یادم آمد ، هان،
داشتم می گفتم ، آن شب نیز
سورت سرمای دی بیدادها می کرد .
و چه سرمایی ، چه سرمایی !
باد برف و سوز و وحشتناک
...
خوان هشتم را
من
روایت می کنم اکنون ... ،
من
که نامم ماث
هم
چنان می رفت و می آمد.
هم
چنان می گفت و می گفت و قدم می زد
قصه
است این ، قصه ، آری قصه ی درد است
شعر
نیست .
این
عیار مهر و کین مرد و نامرد است ...
مهدی اخوان ثالث